ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در این تصویر به جز خط های عمودی سفید و مشکی، چه تصویری را مشاهده می کنید؟
برای مشاهده تصویر پنهان در این مطلب می توانید از مانیتور چند قدم فاصله بگیرید .
علتش کاملا مشخصه کسانی که سیستم تلویزیون پاس کرده باشند حتما میتونند بگن چرا این اینطوریه
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را
برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود
که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است
.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل
بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه
نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادامها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادامها را گرفت و خورد.این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادامها را نمىخورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آنها را خریدهاید؟ پیرزن گفت ما شکلات روى بادامها را خیلى دوست داریم
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
این تصاویر نشان دهنده ی آثار خلق شده توسط استاد کاتوزیان است
تصویر آخر به عنوان شاهکار نقاشی جهان انتخاب شده است
لطفا تا لود شدن کامل تمامی تصاویر صبر کنید
دلم می خواست : دنیا خانه ی مهر و محبت بود
دلم می خواست : مردم در همه احوال با همه آشتی بودند .
طمع در مال یکدیگر نمی کردند .
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مرادِ خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند ،
ازین خون ریختن ها ، فتنه ها ، پرهیز می کردند ،
چو کفتاران خون آشام ، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند !
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده ست
چه شیرین است وقتی ، آفتابِ دوستی ،
در آسمان دهر تابنده ست .
چه شیرین است وقتی ، زندگی خالی ز نیرنگ است .
دلم می خواست : دست مرگ را ، از دامنِ امید ما ،
کوتاه می کردند !
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا ، که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا ، زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد !
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد !
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد ؛
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد ؛
همین ده روز هستی را امان می داد !
دلش را ناله ی تلخ سیه روزان تکان می داد !
دلم می خواست : عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را ـ که چون خورشید تابان بود ـ می دیدند .
چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند .
به باد نامرادی ها نمی دادند .
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند .
چنین تنها ، به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
((شعر همراه حافظ از فریدون مشیری))