رفتی

فوق العادس.... اصلا از دستش ندین.



رفتی

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آن که با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود.

  

                                         8 آبان سالگرد درگذشت قیصر امین پور.

ای قله ی بلند شعر..

ای قاف دست نایافتنی...

پس از تو، نامت

قافیه شد.

بارها..


آب دادن به یابو اکیدا ممنوع

جدیدا زیاد می تابم... خیلی زیاد...دست خودمم نیستا..هی پیش میاد...از این ور شهر به اون ور شهر...شدم شبیه پیک موتوریا....کافیه یه روز در خونتونا باز کنین و دم در وایسید..بالاخره من از اونجا هم رد میشم.....خلاصه همین که شب میرسم خونه..تماسها و پیام ها شروع میشه که آره فلانی دیشب فلان جا دیدیمت...دیروز عصر یا چه میدونم پریروز صبح فلان جا دیدمت.....راستی اون یارو کی بود باهاتو....خیلی دلم تنگ شده و این ...ها!

آخه دوستای بی تربیت خودم...از این به بعد منا تو خیابون می بینین یه 2 دقیقه از آب دادن به یابوهاتون دست ور دارین و یه محل سگی هم به ما بزارین...

آخه این دل صاب مونده براتون تنگ شده...شما که حالیتون نیست.

یکی یه سیگار بده من!

خیر سرشون برنامه ساختن که جوونای مردم نرن سراغ اعتیاد و مواد مخدر... بعد یارو رو برداشتن آوردن تو برنامه زنده، میگه دفعه ی اول که "کراک" کشیدم انگار که بال در آورده باشم، مثه این بود که تو بهشتم، دیگه از خدا هیچی نمیخواستم... مجریه هم برا باحال بازی برگشته با استیل فرزاد حسنی به یارو میگه "ایول، جون من راست میگی"؟(مردتیکه بز!)

خلاصه بعد از دیدن این برنامه دلم عجیب هوس دخانیات کرده...!!

.

.

.

حکایت این پست های ما شده شبیه هل دادن مینی بوس اونم تو سر بالایی.. بماند که یه تعداد معدودی هم دارن کمک میکنن....اما قبول کنین نامردیه!!  40 نفر بشینین تو ماشین و فقط  سه..چار نفر هلش بدن!! (ساعت 3:05 دقیقه بامداد...تمام)

گوسفند بیچاره

آخر شبیه خسته  و کوفته دارم میرم خونه میبینم کف خیابون جوی خون راه افتاده....قدمامو  تندتر کردم متوجه صدای گیلی لی لی  لی ... شدم.....بعله انگار عروسیه همسایمونه...خودش نه..دخترش...خلاصه 2 تا غنچه نوشکفته قراربود بدبخت شن!! این خونیم که شبیه راه انداختن مال یه گوسفند نگون بخته.. گوسفندی که اول جوونی سر از تنش جدا شد که چی آقا و خانوم برن سر خونه و زندگیشون..حالا بدون سر بریدن نمیشد..؟!

ملت جشن میگیرن گوسفند میکشن، عزاداریه گوسفند میکشن، ماشین میخرن گوسفند میکشن، پسر اقدس خانوم رو ختنه میکنن گوسفند میکشن! بعد به گاوبازای اسپانیایی فحش میدن که چقدر کارشون قرون وسطاییه! مملکته داریم؟

بعد چار قدم اومدم جلوتر دم در خونمون ترقه زدند، پیرزنه  همسایه دم در وایساده بود هفت جد یارو رو نفرین کرد؛ دو دقیقه بعد نوه خودش ترقه زد در حد بمب هیدروژنی! پیرزنه گفت قربون قد و بالات مادر مواظب باش!!

هیچی دیگه شب همین که پامو گذاشتم تو خونه رفتم تو اتاقو  زار زار گریه کردم..برای چی؟! نمیدونم...شاید بخاطر فوت گوسفنده بود..شایدم  فوت حجازی یا شاید واسه پیزرنه !!! شایدم به حال خودم...

یعنی گاهی اوقات یه سوژه هایی اطرافم میبینم که دهنم باز میشه تا بناگوش و یاد اون جمله معروف میوفتم که هدف از خلقت انسان چی بود! 

اِه...دیدی... دوباره سلام یادم رفت.. سلام!



"از مدیریت محترم وبلاگ خواهشمندیم که یک موضوع جدید با نام هزیون ایجاد کند که دیگر مجبور نباشیم چرندیاتمان را با عنوان دلنوشته منتشر کنیم"


حالم گرفته

هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر ازش خوشم میاد.. شاید به خاطر صراحت کلامش بود..با کسی تعارف نداشت و حرفشو میزد..خیلی خوشتیپ بود چقدر کاریزما داشت ..همیشه تو خونه میگفتم اگه این فوتبالیست نمیشد حتما بازیگر می شد...  

مردی که کرنش را بلد نبود. مردی که هرگز سرخم نکرد و خم نشد....نه برابر هیچ‌کس و نه هیچ چیز حتی برابر مرگ.

مردی که ستاره شد، ستاره ماند و ستاره رفت.


تا اینکه امروز خبر درگذشتشا شنیدم...واقعا شوکه شدم..هنوزم هستم... وقتی به پوسترش که گوشه اتاقمه نگاه میکنم میرم تو فکر...آخه چرا؟ این که سنی نداشت.... هیییییییییییییی. بیخیال.


 حجازی مردی که آبی زیست و سبز رفت


 خدایش بیامرزد.

؟

این پست بنا به دلایل شخصی حذف شد!


"جدیدا انگار این حرکت تو وب مد شده"

فرو بره این زندگی

1- من در یک آزمون استخدامی خفن شرکت می کنم....خوشحال هستم!


2- سه ماه بعد جواب میدهند که رد شده ام...ناراحت هستم!


3- سه روز بعد از یک جای خفن دیگر زنگ می زنند...خوشحال هستم!


4- روز بعد میفهمم که مدرک تحصیلی ام  را باید ببرم اما ندارم...ناراحت هستم!


5- چند ساعت بعدموفق میشوم از مسؤل ثبت نام مصاحبه چند روزی برای ارایه مدرک تحصیلی وقت بگیرم ...خوشحال هستم!


6- مسؤل آموزش میگوید انجام کارهای فارق التحصیلی حداقل 3 هفته طول میکشد... ناراحت هستم!


" برگی از خاطرات یک آدم اسکل ! "

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری


لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

 

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری


با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری


صندلیهای خمیده، میزهای صف‌کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری


عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلیهای خماری


سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری


عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور

شب هشتم (بغض بجا مانده از کودکی)

کلاس دوم دبستان بودم. سر صف اسم من رو خوندن.. یه جایزه بهم دادن یادم نیست واسه چی بود.

جایزه یه تراش بود از اونایی که توش آب داشت یه خونه بود با درخت ..برف هم داشت که تکونش میدادی برفاش بالا پایین میرفت. بعدش اومدن جایزه رو از من پس  گرفتن.. گفتن اشتباه شده.

انگار تو اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد. هنوزم که یادم میاد حالم بد میشه. بغض میکنم. هنوزم که از اون تراش ها میبینم دلم هری میریزه......

من دلم تراش برفیم رو میخواد که از من پس گرفتن...


تراشم رو پس بدید!!




خدا رو شکر.. این جمعه هم به خیر گذشت!


همیشه فکر میکردم بعداز ظهر جمعه ها به این خاطر دلگیره که صبح شنبه باید بری سر کار. اما انگار اگه شنبه هم تعطیل باشه جمعه ها دلگیره.

شب هفتم

دیروز میگفتم :

مشقهایم را خط بزن ............... مرا مزن

روی تخته خط بکش..................... گوشم را مکش

مهر را در دلم جاری بکن .............................جریمه مکن

هر چه تکلیف میخواهی بگیر ......................... امتحان سخت مگیر

اما اکنون ...................

مرا بزن ….......... گوشم را بکش .............. جریمه بکن ......... امتحان سخت بگیر

فقط مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان

معلم عزیزم روزت مبارک

کلاس اول: خانم شکرانی 

کلاس دوم: خانوم برومند

کلاس سوم: مامانم 

کلاس چهارم: خانم شمس الدین

کلاس پنجم: یادم نیست!

شب ششم

تا حالا دقت کردین وقتی می خوایم ساعت کوک کنیم هیچ وقت سراغ عددهای غیر رند نمی ریم ؟!
یه چند روزی هست که تصمیم گرفتم واسه ساعت های غیر رند هم ارزش قائل بشم. صبح ها دیگه سراغ هفت و ربع نمی رم و بجاش ساعتو روی 7:13 ، 7:17 دقیقه کوک می کنم.

 دلم براشون میسوزه؛ احساس می کنم این جور ساعت ها خیلی مفلوک اند. انگار توی دنیای ساعت ها هم کسی آدم حسابشون نمی کنه ؛ انگار قرار نیست هیچ وقت پیشرفت کنن و به جایی برسن ؛ انگار هیچ روزی نمیرسه که به آرزوهاشون برسن ، که سرشونو بالا بگیرن و بگن تو زندگیشون برای خودشون کسی شدن ؛ انگار تا آخر عمرشون همین جوری می مونن ؛ یه ساعت معمولی که همه بی اعتنا از کنارش عبور می کنن !


حکایت این ساعت ها ، حکایت آدم های دنیای ماست. همونایی که آرزوی پرواز و به اوج رسیدن توی سرشون وول می خوره اما آخرش میشن یه آدم معمولی.

هیییییییییی!

شب پنجم

حال میکنین شبی یه پست مزخرف که سر و ته نداره میزام؟!


گاهی از نوشته های خودم خندم میگیره ...جدی میگم. امروز داشتم پست های قدیمی خودما میخوندم. یه سریش واقعا مسخره بود! 

از نظر من آدما 2 دسته هستن. دسته اول قابلیت چرند گویی دارن و دسته دوم قابلیت ثبت کردن چرند دارن که  میتونن چرت و پرتاشونا از زبان به روی کاغذ بیارن. (واقعا قابلیت ویژه ایه) و به تازه گی تحقیقات نشان داده که از هر 70 ملیون نفر یه نفر جزء دسته ی دوم میشه! راستی گفتم تحقیقات ، یاد اخبار شبانگاهی خودمون افتادم..

دقت کردین اگه خبرهای سیاسی رو  از بخش خبر شبانگاهی بگیرن ، مابقی رو یا "دانشمندان معتقدند" یا  "تحقیقات نشان داده اند"  پرمیکنه؟!  آمار و ارقامم که قربونش برم در اخبار ایران، برای مردمی که آن را می شنوند و واقعیت را می بینند، حکم همین اینترنت ADSL را داره. هزینه ی ADSL را می پردازیم ولی احساس می کنیم سرعتمان با آنموقع که Dial-up داشتیم هیچ فرقی نکرده. فقط دلمان خوش است که اینترنت پر سرعت داریم!