مدیریت ه ه ه ه ه...

میشه لطفا یکی پیدا بشه این نظرات تایید نشده وبلاگ رو تایید کنه؟؟؟

مدیریت...؟؟؟!!!

لطف میکنین؟؟؟!!!

28 نظر تایید نشده خودش یه رکووووورده...والا به خدا...

مکتب حسن ایسم...!!!


اسم من حسنه...اسم اونم حسنه...به جز من و اون حسن های بزرگ دیگه ایم هستن. مثلا یه حسن هست که سیده...بش میگن سید حسن...یه حسن معروف دیگه ای هم هست که نوه اس...نوه...! نه مثل این نوه هایی که دور و وبرمون میبینیم! نوووووه ... نوه هااااااااا...!!!! تازه شایعه شده که دکتر شریعتی رو تو خونه حسن صداش میکردن و از همین حسن ، حسن گفتنای خانواده اشم بوده که شده  دکتر بیخودی نیست!

یه حسن دیگه هم داریم اسمش محمد حسن معجونیه بازیگره! خوشم میاد ازش... البته ما تو گروهمون  راهش نمیدیم چون حسنش خالص نیست. حسنی...حسنه که حسنش خالص باشه...تک باشه...پیشوند و پسوند نداشته باشه.

بچه بودیم یه حسن زحمت کشی بود! راننده بود... یه شعری هم داشت که براش میخوندن...حسن یک...حسن دو...حسن سه...حسن دنده به دنده و...یادمه اون زمونا هنوز دنده اتوماتیک به این شکل امروزیش ترویج پیدا نکرده بود بنده خدا باید هی دنده صد تا دیه غاز عوض میکرد تا نون زن و بچه اش رو دربیاره با این وضعیتم بش معترض میشدن که چرا نمیخنده!!! آخه با این ترافیک اعصاب میمونه برا آدم! طبق شواهد و قراینی هم که هست احتمال میرفته ماشینش آریا بوده چون سه تا دنده بیشتر نداشته!!!

توی اون دوران یادمه یه حسن دیگه هم بود! مایه عذاب...یه اعصابی از ما حسنا خورد میکرد این بشر...یه لکه ننگی بود تو مکتب حسن ایسم! از بد روزگار خدا زده بود تو سرش و کچل هم شده بود! بش میگفتن حسن کچل...ای بابا ولش کن اصلا دوست ندارم چیزی درموردش بگم بیخیال!

یه مدتی نسل حسنای تاریخ ساز متوقف شده بود! تا اینکه یه حسنی یهو بزرگ شد که اونم کچل بود و به نوبه ی خودش بچه خطرناکی هم محسوب میشد! اطرافیانش هم به طرق مختلف بهش گوشزد میکردن که... خطر داره حسن...! علمک گازه حسن...! این بشر یه پدر کشته گیه محیر العقولی با این سیستم های گرمایشی خونگی داشت...عجییییییب...!!!

آآآآآآآآره... خلاصه که حکایت حسن ها زیاده... باید هزارو یک شب بشینم براتون قصه ی حسن کرد شبستری تعریف کنم.

الان که رسیدیم به اینجایی که هستیم حسن ها از حاشیه آمدن تو متن...بزرگ شدن...کار درست شدن...رییس شدن...بعله ما اینجوریم...دستمون کلیده...شنیده شده بعضا توفمونم شفاست!!!

در کل  فقط خواستم بگم دقت کنین...حواستون به این جماعت حسن باشه...این مکتب حسن ایسم الکی نیست هااااااااااا....!!!

چی شده یهووو؟؟؟

تا آمد دو روز نشده بود تیم ملی فوتبال کره جنوبی رو تو خونه خودش زد و رفت جام جهانی. چند وقت بعدش والیبال تو مسابقات جهانی ترکوند. بسکتبال قهرمان آسیا شد. کشتی آزاد قهرمان جهان شد. واترپلو برای اولین بار شد قهرمان آسیا. دیروزم که والیبال کره رو به راحتی زد و برا دومین بار شد اول آسیا. اینا همه تو 3ماه اتفاق افتاد. و این در حالیه که وزارت ورزش هنوز وزیر نداره همین جور که داره پیش میره اگه وزیرشم بیاد جام جهانی 2022 به جای قطر توی ایرانه... نمیدون والا چه خبر شده!!! حقیقتا داره چی به سرمون میاد خدا داند...


وقتی همه چیز خوب است میترسم ما به لنگیدن همیشه گیه یک جای داستان عادت کرده ایم...


1پ.ن:تولدت مبارک خودم...

2پ.ن: تولدت مبارک ریس...

من انتخاب خود را کردم...

وقتی که عادل ترینش، حداد باشد. دیگر یک روحانی می تواند چه غرضی داشته باشد؟؟؟ وقتی عارفش عرفان نخوانده از قالیبافش چه انتظاری داری؟؟؟ ولایتی که از هیچ کس رضایی ندارد، آخر جمالی و جلیلی و جوادی چه کاره اند؟؟؟

وقتی که خاطره های بی بند و بار این روزها عزیز می شوند...آیا می توان این روزهارا به خاطره ای خوب سپرد؟؟؟

وقتی همه از گذشته ای نزدیک برای جواب های نداشته تنها سوال دارند...می توان قفل های گفتگو های فراموش شدنی را با کلیدی در جیب باز کرد؟؟؟

وقتی صندق های کشک برای اشک های دره مشک پلمپ میشود...می توان به لبخندهای برآمده از معده امید داشت؟؟؟

وقتی خروارها وعده بر سر خرمن های انبار شده از کاه، کوه هارا درست میکنند...میتوان از جوانه های پیر، انتظار شکوفایی داشت؟؟؟

وقتی که گره های کور گردن انسان های بینا را خورده است...می توان از یقه های دیپلماتی بسته انتظار گشایش داشت؟؟؟

نمیدانم... همین روزهاست که همه احساس تکلیفشان گل میکند...اسمش را نمیدانم!!! ولی میدانم همین روزهاست که فریاد های موفقیت و پیشرفت گلوهارا پاره پاره میکند...دقیقا همین روزهاست که زمین دوست دارد دهان باز کند و تو را ببلعد...روزهایی آشنا...همه به فکرت هستند...ولی تو در ذهنت فکرهایی بی پاسخ...خیری بزرگ برای تمامی فکرهای بکرم انتخابی مناسب است... من انتخاب خود را کردم...

یاد اون روزا بخیر...

سرم پایینه ، اینقدر پایین که گردنم داره زق...زق... میکنه. پیشونیم خیسه ، اینقدر خیس که قطره های عرق داره از روی بینیم میچکه روی زمین. چشم هام رو روی هم بستم که چشمم توی چشم کسی نیفته... من شرمنده ام...

الان 34 روز از آخرین روزی که برای این نظام مقدس در لباس مقدس خدمت میکردم میگذره. 34 روزه که دیگه صبح ها به نیت زیر پرچم از خواب بیدار نمیشم. 34 روزه که پا توی پوتین نکردم. 34روزه که به کسی احترام نظامی نذاشتم. الان 34 روزه که ولم... 34 روزه که خدمتم تموم شده...ولی...

ولی مدت زیادی هست که هیچ اثری از من و خیلی از دوستان دیگه توی وبلاگ نیست. بقیه دوستان حتما میدونن چند وقته خبری ازشون نیست. ولی من سعی کردم یادم نیاد آخرین پستی که توی وبلاگ گذاشتم کی بود ویا چی بوده! پیگیرش نشدم اینجوری کمتر آبروریزیه وجدانم هم راحت تره.

داره یه چیزایی یادم میاد... داره یادم میاد توی جشن فارغ التحصیلی مهدی صورتی یه برگه های کوچیکی رو بین بچه ها پخش می کرد. برگه هایی که اسم وبلاگ روش نوشته شده بود. چند روزی گذشت که عضو وبلاگ شدیم... چند روزی گذشت که اولین مطلبمون رو روی وبلاگ گذاشتیم... چند روزی گذشت تا تعداد اعضا زیاد شد... وبلاگ شلوغ شد... داغ شد... فلان استاد نمره زده... فلان استاد پروژه میده... فلانی دفاعیه داره... فلانی داره میره سربازی... فلانی دایی شده... خاله شده... عمو شده... عمه شده... فلانی عزیزی رو از دست داده...و...

هرجوری بود همه از حال و روز هم خبر داشتیم. هر اتفاقی برای هرکدوم از بچه ها میفتاد ، همین وبلاگ بود که همه رو باخبر میکرد... دوست بودیم و این خیلی خوب بود... خوب بود... بود... ولی الان...............من شرمنده ام..............

یاد اون روزا بخیر...................

به کجا چنین شتابان...

می خوام یه مقایسه انجام بدم... 

 


گروه صنعتی ایران خودرو (ایران ناسیونال پیشین) در ۱۲ مهرماه سال ۱۳۴۱(1962) توسط برادران خیامی احمد ، محمود و حسن خیامی با هدف تأسیس و ادارهٔ کارخانجات به منظور تولید و تهیهٔ انواع خودرو، قطعات مربوط به آنها تاسیس شد. این شرکت در فروش و صدور محصولات با سرمایه ای در حدود 10 میلیون تومان در خیابان اکباتان تهران متولد شد.

گروه صنعتی ایران خودرو بزرگ‌ترین شرکت خودرو سازی ایران است که به طور متوسط ۵۰ تا ۵۵ درصد تولید خودرو ایران را به خود اختصاص داده‌است. این شرکت علاوه بر سایت اصلی که در کیلومتر ۱۲ جاده مخصوص کرج واقع است در شهرهای مشهد، شیراز، تبریز، کرمانشاه و مازنداران نیز دارای پایگاه‌های تولید خودرو است. این گروه در زمینه صنایع ریلی هم فعالیت دارد. 

 

 

 

شرکت هیوندای در سال ۱۹۶۷ تاسیس شد. دفتر اصلی این شرکت در شهر سیول کره ی جنوبی است؛ کارکنان این شرکت حدود ۷۵۰۰۰ نفر و ظرفیت تولید سالانه آن۱.۶ میلیون محصول است. محصولات این شرکت از طریق ۶۰۰۰ نمایندگی و نمایشگاه به ۱۹۳ کشور دنیا صادر میگردد. کلمه هیوندای در زبان کره ای از دو کلمه هیون و دای تشکیل شده و به معنای مدرنیته است. نماد این شرکت برگرفته از حالت کج حرف "H" است. 

این شرکت بزرگترین شرکت خودروسازی دنیا از لحاظ سود، چهارمین شرکت خودروسازی دنیا از لحاظ تعداد فروش و نخستین خودروساز دنیا از لحاظ سرعت رشد است.

  

 

 

ایران خودرو خودمون ۵ سال زود تر از شرکت هیوندای تاسیس میشه... یعنی ما ایرانی ها ۵ سال زود تر از کره ای ها به فکر ایجاد صنعت درامدزای خودروسازی میفتیم... اما چطور می شه که این طور میشه؟؟؟ به من چه!!!!


توی عکس های زیر میتونیم پیشرفت این دو خودرو ساز رو ببینیم...سمند ایران خودرو در سال

های 2001 و 2011 و سوناتای هیوندای در همین سال ها!!!!!!!!!!







خیلی سعی کردم یه چهارتا عکس درست و حسابی از سمند پیدا کنم ولی نبود که نبود... چهره ی جلویی سمند هم طی این سال ها هیچ تغییری نکرده خیالتون راحت...


منابع: ویکیپدیا - مجله ی ماشین - خودم.

کشتن...به همین راحتی...

دیروز مرد... یعنی کشتنش...  روح ا... داداشی!!!

به همین راحتی... 

داشته رانندگی می کرده با چند تا جوون حرفش می شه و یکی از اونها می یاد و دو سه تا چاقو می زنه توی گلوش!!!!!!!!!!!  همین...... قوی ترین مرد ایران و جهان به همین راحتی کشته می شه...

کشوری که امنیت توی خیابون هاش مثل پشگل زیر پا ریخته. مملکتی که فرهنگ از جای جای ملتش تراووووووش میکنه. توی این دیاری که سگ رو بزنی تمدن پارررررس می کنه... مگه امکان داره... به همین راحتی روح ا... داداشی رو کشتن؟؟؟

می شه بپرسم پس...؟؟؟

خوشحالم که این رنگی نمی مونم...

بگو ببینم کوچولو وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی؟؟؟ 

همیشه از این سوال بدم میامد. یکی از اعصاب خورد کنی های دوران کودکیم همین بود. نه این که ندونم چی دوست دارم... نه... خوب میدونستم دوست دارم چه کاره بشم. این که ازم این سوال پرسیده بشه برام قابل قبول نبود. نمیدونم به بقیه چه ارتباطی داشت که یه بچه ی 5 ساله دوست داره مثلا در سن 27 سالگی چه شغلی داشته باشه!!!

هروقت کسی ازم این سوال رو می پرسید دست هام رو می کردم توی جیب های عقب شلوارم و توی چشماش زل میزدم و با نگاهم بهش می گفتم: (به تو چه... که من می خوام بزرگ شم چه کاره بشم. دوست دارم مرده شور بشم و تو بشی مشتری هر روزم... خوبه؟؟؟ همین رو میخواستی؟؟؟ اصلا شاید دلم نخواد بزرگ شم... حالا چه کاره شدنش پیش کشت باشه... الان فکر می کنی خیلی گنده ای؟ اگه بزرگ ، تویی من همون کوچولو بمونم بهتره... آخه فلان فلان شده تو کی هستی که ...) وقتی هم که جوابش رو نمی دادی معمولا خودش سه تا شغل (دکتر – خلبان – پلیس) پیشنهاد  می کرد و خودش هم یکیش رو انتخاب می کرد و با لحنی که مثلا من خیلی می دونم و تو هیچی نمی دونی ، من خیلی گنده شدم و تو هنوز بچه ای در حالی که دستشم گذاشته بود روی سرت داشت تمام موهای شونه زده ات رو بهم میریخت بهت می گفت عیب نداره تو هم بالاخره بزرگ می شی.(!!!) این جا بود که دوست داشتم با زانو بکوبم توی اونجاش که توی خیال خودش فکر میکنه بزرگ شدنش به اون بستگی داره...  

ادامه مطلب ...

من باید خدمت را دوست بدارم.

سلام دوستان بزرگوار. 

یک ماه گذشت!!! خدمت مقدس سربازی در این یک ماه خوش گذشت.

وقتی 30 روز از خدمتت می گذره خوشحالی هرچند که 480 روز دیگش باقی مونده باشه! دوست داری با این 30 روزی که سرباز بودی حال کنی. حال کنی وقتی آمدی مرخصی و توی خیابون داری راه میری یه پیر مرد ازت پرسید چند ماه خدمتی جناب سرباز، سرت رو بگیری بالا و مثل اونایی که دیگه آخرای خدمتشونه با صدای بلند بگی یک ماه خدمتم حاج آقا. بعدشم به سرعت از اونجا دور بشی تا خندیدن اون پیر مرد مهربون زیاد توی غرور یک ماهت تاثیر نذاره.

یه جورایی مثل ترم اول دانشگاه می مونه خوشحالی و با تمام وجود به خودت قبولوندی که الان یک دانشجوی واقعی هستی ولی فقط داری سرخودت رو گرم میگنی چون وقتی سر کلاس نشستی و یکی دستش رو بالا می گیره و می گه "آقا اجازه؟؟؟" طوری نگاهش می کنی که انگار می خوای بهش بفهمونی دوران جاهلیت تموم شده دیگه آقا نداریم استاد داریم. اونجاس که می فهمی هنوز چیزترمی و حالا حالاها مونده تا دانشجو صدات بزنن.

اوایل خدمت هم همین جوریه ولی با کمی تفاوت. سر صف وایسادی و مثلا داری با تمام وجودت به سخنان جناب سروان گوش میدی که یه سرباز از وسط صف صدا می زنه "ببخشید استاد؟؟؟" می زنی زیر خنده و دقیقا همون جاست که صدای خندیدنت بهت می گه دیگه دوران عشق و صفا تموم شده دوران جزوه و امتحان و تقلب تموم شده الان تو یه آشخور بیش نیستی که تازه اولای خدمتته. یواشی یه دستی می کشی به شلوارت و نوار قرمز رنگ دوخته شده ی کنار شلوارت رو لمس می کنی و تازه یادت می فته که ااااا لیسانس دارم. تنها تفاوتت با فوق دیپلم به پایین همین نوار قرمز رنگه. یعنی چهار سال درس خوندی تا شلوار سربازیت با نواری به رنگ قرمز تزئین بشه. 

ادامه مطلب ...

وقت است که بنشینم و گیسو بتراشم!!!

چند وقت پیش رفتم موهای سرم رو با شماره ی دو زدم. تا حالا کف کلم رو ندیده بودم! برق میزنه در حد پرژکتورهای نیوکمپ!!! همه می گن این طوری خوش تیپ تری!!! عیبی نداره نیت شون خیره می خوان دلداری بدن دیگه. الان دارم مفهوم واقعی حسن کچل بودن رو درک می کنم!!! دو روز دیگه برج 10 شروع می شه، چهارشنبه. برج 10که شروع بشه خدمت مقدس سربازی بنده هم آغاز می شه.  دو روز دیگه سربازم، زیر پرچم ، آش خوری ، اجباری ، خدا هیچ خونه ای رو بدون سرباز نذاره! (آمین)   

می گن سربازی پسرها رو مرد میکنه !!! یعنی واقعا با این پیشرفت علم و تکنولوژی هیچ راه دیگه ای برای مرد شدن اختراع نشده؟ قرصی ، شربتی، آمپولی ، MRIیی ،CCUیی یه چیزی باشه راحت کنه کار رو؟؟؟ نمی دونم تا کی این سریال مرد شدن ما می خواد ادامه پیدا کنه؟! والا اسرافه به خدا ، اونم توی زمونه ی گرونی! همش داریم مرد می شیم! همش مردانگی جمع می کنیم! نمی دونم چه وقت می خواییم ازش استفاده کنیم؟ اصلا مورد استفاده ای داره؟ یه جورایی دارم شک می کنم که چیز به درد بخوری نیست؟! اگه بود به زور نمی دادنش به خورد ما اونم در این حجم!!!  مرد شدن رو عرض می کنم!  

در هر حال چه خوشم بیاد چه نیاد شتری است که می خوابد. حالا هم نوبت من شده. باید تن در داد چاره ای نیست! البته چاره که داره ولی شامل حال این حقیر نشد. معافی و کسری و بند و تبصره و بسیجی فعالی و... از این جور خیرات ها که هست!!! به ما نمیدن مال از ما بهترونه! 

مثل یک کودک تشنه ی کسب مردانگی باید 17 ماه (اگه اضاف نخورم) به صورت مقدس وار گونه ای خدمت کنم! هرچی هم فریاد میزنم ، داد میزنم که آقای من ، برادر دینی ، جناب محترم عزیز فرمانده ، پاسدار، سپاهی، بنده تشنه نیستم کسی نمی شنود! خدا به خیر بگذرونه. همه را رحمت کنه. من رو هم بیامرزد انشاا...  

دیگه بسه خداحافظ همین حالا که نه همین چهارشنبه که میاد... مراقب خودتون و قشر آسیب پذیر سربازهای اطرافتون باشین.

روز دانشجو بود که به شهرمان آمد!!!

خوشحالم... 

امروز دسته ی، گل محمدی برای دیدن اهل قبور اراک را انتخاب کرد!  امروز روز دانشجو بود! چه روزی بود امروز! از آسمان چرخ بال می بارید جبراً! مردم هم یکدیگر را می بلعیدند سهواً! از زمین سرباز می جوشید و صدای داد و فریاد می خروشید! امروز آمد... روز دانشجو بود که به اراک آمد! آمد تا بنرهای قول پیکر تبلیغاتی که این روزها شهر کوچک مان را بزرگ کرده، بدون صاحب نماند! آمد تا روشنایی چشم دل مردم را هم یارانه ای کند! آمد تا شهر صنعتی مان  را از پشت سیاهی دود کارخانه ها بیرون آورد! آمد تا تخم فساد را برکند و تخم مسکن و مهر و ماه و خورشید بپاشد! آمد تا محکم کاری کند، برای چندمین بار افتتاح کند! آمد تا پلی که از روی خیابان آزادی می گذرد را عریض ترکند! آمد تا گچی بریزد و سیمانی سفت نماید و خاکی برای سرها به هوا کند و ماستی بمالد و کشکی بساید و بچه ای ببوسد و اگر هم وقتی شد امید مردم را به باد بدهد تا شاید به فضا برسد! امروز آمد تا جماعت دانشجو را خوشحال کند! 

 

چقدر خوشحالم... که امروز دیگر دانشجو نیستم!!!

قورباغه ها و لک لک ها...

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند

قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدندعده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!

________________

منوچهر احترامی (۱۳۲۰ تهران - ۲۳ بهمن ۱۳۸۷ تهران) طنزپرداز از قدیمی‌ترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان بود، که مجموعهٔ کارهای «حسنی نگو یه دسته‌گل» او از دههٔ ۶۰ تا امروز، با مجموع تیراژ چندمیلیونی همچنان یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های کودکان به‌شمار می‌رود... 

ادامه مطلب ...

یه جورایی عاشقش شدم!!!

 

دم دمای غروب بود.خورشید انگار نه دلش میامد از زمین دل بکنه نه حوصله ی موندن داشت. آسمون قرمزی خاصی توی وجودش بود یه جور دیگه بود. یه جوری که انگار عاشق شده باشه. یه جوری که انگار دلش پر خونه و می خواد برای یکی درد و دل کنه. حرفایی که توی گلوش گیر کرده رو بریزه بیرون، از بی رحمی روزگار بگه، ولی کسی رو پیدانمی کنه که سفره ی دلش رو براش باز کنه. منم که خودم رو زده بودم به نفهمی چون اصلا حال گوش دادن به حرف هاش رو نداشتم. داشتم می رفتم اتوشویی آقا رسول تقریبا سر کوچه بود. چند روز پیش شلوارم رو داده بودم که برام اتو کنه. نمی دونم چرا با این سن و سالش هنوزم داره کار می کنه! اونم تنهایی دیگه وقت بازنشستگی شه! چرا بچه هاش نمیان کمکش کنن! شاید اصلا بچه نداره، شایدم اصلا ازدواج نکرده باشه که بخواد بچه ای داشته باشه! نمی دونم چرا هردفعه که می خوام برم مغازش این فکر ها میاد توی ذهنم. با خودم گفتم این دفعه دیگه ازش می پرسم، احتمال داره بگه به تو چه ربطی داره، یا شایدم یه حرف بدتری بزنه! ولی نه... پیر مرد خوبیه از این اخلاق ها نداره. توی همین فکر ها بودم که متوجه چیزی شدم!!! جلوی خونه ی آقای مرادی بود، زل زده بود توی چشمای من. منم که چشمم بهش افتاد دیگه نتونستم نگاهم رو بردارم. تا حالا چشمای به اون قشنگی ندیده بودم. چشم های سبزی که فقط داشت منو نگاه می کرد. البته بیچاره مجبور بود به من نگاه کنه. چون کسی دیگه ای توی کوچه نبود فقط من بودم و اون. خدا خدا می کردم دیگه هیچ بنی بشری از اینجا رد نشه که یه وقت مجبور شه سرش رو برگردومه. با خودم گفتم بهتره برم... الان آقا رسول میبنده، آخه معمولا سر شب مغازه رو تعطیل می کنه و میره خونه. باید امروز ازش بپرسم که ازدواج کرده یا نه!   ولی... 

 

ادامه مطلب ...

وطن یعنی...

وطن یعنی...  

 

وطن یعنی حراج تخت جمشید
وطن یعنی فنای شیر و خورشید
وطن یعنی که غصب کاخ کاووس
وطن یعنی خجالتها ز سیروس
وطن یعنی برای لقمه ای نان
به زیر پا نهادن دین و ایمان
وطن یعنی عزیزم سفره خالیست
چه حاجت نان که ما را گریه کافیست
وطن یعنی که بابا نان ندارد
ز غم مادر لبی خندان ندارد
وطن یعنی اسیر قلعه دیو
به پا زنجیر و گردن حلقه دیو
وطن یعنی بلندیهای جولان
پی آزادیش بگذشتن از جان
وطن یعنی تمام ملک ایران
فدای ذره ای از خاک لبنان
وطن یعنی بده هم جان و هم دین
پی آزاد ی خاک فلسطین
وطن یعنی چاوز یعنی بولیوی
وطن یعنی ره و آیین دیوی
وطن یعنی عراق و شام و افغان
وطن یعنی که هر جا غیر ایران 

 

 

هادی خرسندی  

 

 

(البته خودم با مصراع آخرش موافق نیستم!!!)

از تولد...تا تولد!!!!!

سلام به دوستان خوب و همیشه همراه هم دیگه. 

 اینجانب حسن مجیدی متولد 67.7.15 هستم یعنی 2روز قبل (5شنبه) روز تولد من بوده! به نظرم روز خوبی نبود تیم ملی فوتبال 3 بر صفر به برزیل باخت و این پیش آمد در وبلاگ مون اتفاق افتاد. وبلاگی که به گفته ی همه ی عزیزان برای افزایش دوستی و فراموش نکردن همدیگه درست شده. 

وقتی مطلبی رو میخونیم می تونیم چند نوع برداشت از اون مطلب داشته باشیم و ممکنه که این تفکرات ما اصلا با نظر نویسنده ی مطلب هم خوانی نداشته باشه. نمی خوام دنبال مقصر توی این ماجرا بگیرم. آقای قیصری ها مطلبی نوشتن که می شد مهربون تر نوشته بشه و دوستان هم مطلب رو خوندن که می شد مهربون تر خونده بشه. هرچی که بوده درست یا غلط می تونه از زمان حال خارج بشه و به گذشته پرتاب بشه و به عنوان یک خاطره بهش نگاه کنیم. 

این کدورت ها از روز تولد من شروع شد و می تونه دیگه ادامه پیدا نکنه و در روز تولد آقای صورتی تموم بشه. بیاید (روی سخن با خانوم وطن نژاد) به احترام بزرگای وبلاگ (آقایان درتومی و صورتی و نعمتی و...) این اتفاق رو در پلاستیکی درب بسته و محکم ساعت 9 شب جلوی درب وبلاگ بذاریم و فراموشش کنیم و تولد مهدی صورتی رو به صورت اینترنیتی جشن بگیریم. آقا مهدی من یادم بود که تولد شما کی هست می خواستم زمانش که رسید تبریک بگم. که خودت زودتر اعلام کردی. 

 این هم هدیه ی من:  

تولدت مبارک