کوه صفه

سلام دوستان


یه عکسه برا خیلی وقت پیشه با گوشی 1.3mp گرفته شده پس ایراد از کیفیتش نگیرد!


اما اون که مهمه خاطره ی اون روزه که با این دوستان صفه بودیم سال 87.


راستی چند تا عکس دیگه هم دارم هم نوستالژی داره و هم یکیش بامزه است البته باید از


 صاحبش اجازه بگیرم که فرض می کنیم موافقه!



هی تو

هی تو آره تو، تو که بزرگداشت گرفتی تو نمازخونه در حد تیم ملی

هی تو آره تو، تو که با اون کله کچلت از شیراز تعریف میکردی

هی تو آره تو، تو که موهاتو فشن زده بودی، میرفتی پیش خانوما کلاس میگفتی موهام قشنگه

هی تو آره تو، تو که با اون موهای خرمایی رنگ به آنشرلی گفته بودی زکی

هی تو آره تو، تو که با اون موهای بلند، سره سیاهه زمستون با تیشرت سر میرسیدی

هی تو آره تو، تو که کتابخونه دانشگاه از دست تو و فیلمات آسایش نداشت(مجهول شد) تو که بیژن مرتضویه جمع بودی

هی تو آره تو، تو که همیشه پوتین می پوشیدی و میگفتی بهترین کفش پوتینه

هی تو آره تو، تو ای خبیث، با اون کیفت آبرو حیثیتمونو بردی

هی تو آره تو، تو که به امید گزارش کار نویسی آوردیمت تو گروه آز مجتمع ولی دسته هرچی تنبله از پشت بستی

هی تو آره تو، تو که اراکو با غیرتت خفه کردی

هی تو آره تو، تو که حذبت فرق داشت ولی دلت یکی بود

هی شما، آره شمایی که اینقدر اعتماد به نفستون کم بود که فکر میکردید اگه بین دو کلاس کیفتون رو با خودتون نبرید و آرایشتون رو تجدید نکنید بیماریهای قلبی نظیر سکته زیاد میشه


آره با شمام، دستتون رو از تو دماغتون در بیارین و یه چیزی بنویسین

خدمت تمام شد!!

برو بسلامت!!!!!! شاید این زیبا ترین جمله ای بودکه تو این دوسال اخیر شنیدم،جمله ای که از دهن سربازی دراومد که مراحل پایانی تسویه خدمتم رو انجام میدادوبا این حرفش راحتم کرد از اینکه مطمئن شدم خدمت واقعا تموم شده.......! 17ماه و هفت روز خدمت تو کلانتری و یگان امداد.....!از قراول بگیر تا نگهبان پارکینگ و پاس پیاده تا راننده ماشین یگان امدادو گشت 110وگرفتن گواهینامه توسط دژبان و رد کردن هفت خان رستم برا پس گرفتن گواهینامه!! چه مصیبتا که نکشیدیم!!!خداییش خدمت تو کلانتریا تهران یچیز دیگست انگار هر روز داری فیلم پلیسی بازی میکنی،چه چیزا که ندیدیم....!از جمع کردن صدها نفر کارتن خواب تو پارکها کنار جوی اب گرفته تاتعقیب گریز دزدا وکیف قاپا وماشین دزدا که معمولا تهش فرار میکردن!به مواد فروشا که نمیشد گیر دادسازمانی داشتن برا خودشون اینجا بود که میشد فهمید نیرو انتظامی مترسگه!!!! از دزدای خونه ها گرفته که گاهی تا 700میلیون طلا و پول نقد از گاوصندوق طرف میبردن تاقتل و ادم کشی و تصادفای انچنانی،واقعا چخبر بود تهران......!!! ادمای رو دیدم که اونقد ماشین داشت که تازه دوروز بعد متوجه میشد یکی از ماشیناشو دزد برده و ادمایی که تمام زندگیشون یه مشت اشغال بدرد نخور تو یه کوله پشتی پاره پوره بودوشبا همونو میذاشت زیر سرش رو زمین میگرفت میخوابید.ادم پولدارایی که فقط خرج سگشون اندازه حقوق یه کارمند لیسانسه بود که با اون حقوق خرج یه خونواده رو میداد!ادمای به ظاهر فرهیخته ای که به سگشون بیشتر از عزیز ترین کسشون احترام میذاشتن ولی از اونور تو زندگی خونوادگیشون شکست خورده بودن!!! ادمایی که تنشونو به خاطر پول میفروختن و کسایی که دادن اون پول براشون ناچیز بود،کسای رو دیدم که شام و نهارشون رو از سطل اشغال دم خونه پولدارا پیدا میکردن،واقعا فرق انسان با انسان گاهی از انسان تا حیوان بیشتره!! گاهی تاسف میخوردم وقتی میدیدم یه عده کل زندگیشون رو جون میکنن تا فقط شکمسون رو سیر کنن بعد از اونور یه بچه 18ساله سوار ماشن چند صد میلیونی میشه از بیکاری خیابونا رو بالا پایین میکنه تازه حتی پلیسم نمیتونه بش گیر بده چرا، چون طرف کلفته!!! راست میگن قانون برا بدبخت بیچاره هاست!!! حسرت میخوردم وقتی میدیدم 17 ماه از بهترین دوران زندگیمو باید خدمت کنم ولی اقازاده هاو بچه مایه دارا اصن خدمت نمیانو بقول خودشون خدمت برا اونا نیست!!! چه میشه کرد هر چه بود این زندگی جریان داشت و دارد،خلاصه دنیایی بود کلانتری از تجربه ها از ندیده ها و شنیده ها،حداقل این واسه ما موند که خاطره های جالب زیاد برامون موند که بعداٌ برا بچمون تعریف کنیم...........!!!!

شعری از نوع خاطره

سلام.

شوتورین؟

یه شعر واستون میذارم در حد تیم ملی، برین حالشو ببرین.

پلنگی دسته دسته

توی چل دوش نشسته

بروبچ هم فراری

از دست این حصاری

دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، بیگاری

ارتش بووووووووووق

هنوز بووووووووووق

چرا هر روز بیگاری

شبا تا صب بیداری

دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، بیگاری

جناب سروان همیشه

میگه مرخصی نمیشه

لسانی شد فراری

تک و تنهاست حصاری

دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، بیگاری

عادل دستش شکسته

روی تختش نشسته

مجید هم پاش شکسته

میان دوره نرفته

دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، بیگاری

بیداری خیلی زوده

هیچکس نمیره صبحونه

کوفته ها مونده، مونده

معده ها رو پوکونده

دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، بیگاری

یحیی کُرِم کجایی

باید بری بیگاری

ارشد فرشاد فدایی

تا لنگ ظهر تو خوابی

دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، دیگه نمیرم، بیگاری


سروده شده توسط بروبکس آسایشگاه 4

توضیح المسایل:

حصاری: سرگروهبان

لسانی: گروهبان مخلوع(به جرم اختلاس)

عادل: تو بیگاری دستش شکست

مجید: روز بیستم پاش شکست و تا روز آخر روی تختش افتاده بود

یحیی: دارای ملیت کرد

فرشاد فدایی: ارشد آسایشگاه

در پایان از خودم تشکر میکنم که زحمت تایپشو کشیدم

من باید خدمت را دوست بدارم.

سلام دوستان بزرگوار. 

یک ماه گذشت!!! خدمت مقدس سربازی در این یک ماه خوش گذشت.

وقتی 30 روز از خدمتت می گذره خوشحالی هرچند که 480 روز دیگش باقی مونده باشه! دوست داری با این 30 روزی که سرباز بودی حال کنی. حال کنی وقتی آمدی مرخصی و توی خیابون داری راه میری یه پیر مرد ازت پرسید چند ماه خدمتی جناب سرباز، سرت رو بگیری بالا و مثل اونایی که دیگه آخرای خدمتشونه با صدای بلند بگی یک ماه خدمتم حاج آقا. بعدشم به سرعت از اونجا دور بشی تا خندیدن اون پیر مرد مهربون زیاد توی غرور یک ماهت تاثیر نذاره.

یه جورایی مثل ترم اول دانشگاه می مونه خوشحالی و با تمام وجود به خودت قبولوندی که الان یک دانشجوی واقعی هستی ولی فقط داری سرخودت رو گرم میگنی چون وقتی سر کلاس نشستی و یکی دستش رو بالا می گیره و می گه "آقا اجازه؟؟؟" طوری نگاهش می کنی که انگار می خوای بهش بفهمونی دوران جاهلیت تموم شده دیگه آقا نداریم استاد داریم. اونجاس که می فهمی هنوز چیزترمی و حالا حالاها مونده تا دانشجو صدات بزنن.

اوایل خدمت هم همین جوریه ولی با کمی تفاوت. سر صف وایسادی و مثلا داری با تمام وجودت به سخنان جناب سروان گوش میدی که یه سرباز از وسط صف صدا می زنه "ببخشید استاد؟؟؟" می زنی زیر خنده و دقیقا همون جاست که صدای خندیدنت بهت می گه دیگه دوران عشق و صفا تموم شده دوران جزوه و امتحان و تقلب تموم شده الان تو یه آشخور بیش نیستی که تازه اولای خدمتته. یواشی یه دستی می کشی به شلوارت و نوار قرمز رنگ دوخته شده ی کنار شلوارت رو لمس می کنی و تازه یادت می فته که ااااا لیسانس دارم. تنها تفاوتت با فوق دیپلم به پایین همین نوار قرمز رنگه. یعنی چهار سال درس خوندی تا شلوار سربازیت با نواری به رنگ قرمز تزئین بشه. 

ادامه مطلب ...

یاد باد آن روزگاران یاد باد

چند تا عکس از جهاد 

لطفا تا لود شدن کامل تصاویر صبر کنید


ادامه مطلب ...

یه جورایی عاشقش شدم!!!

 

دم دمای غروب بود.خورشید انگار نه دلش میامد از زمین دل بکنه نه حوصله ی موندن داشت. آسمون قرمزی خاصی توی وجودش بود یه جور دیگه بود. یه جوری که انگار عاشق شده باشه. یه جوری که انگار دلش پر خونه و می خواد برای یکی درد و دل کنه. حرفایی که توی گلوش گیر کرده رو بریزه بیرون، از بی رحمی روزگار بگه، ولی کسی رو پیدانمی کنه که سفره ی دلش رو براش باز کنه. منم که خودم رو زده بودم به نفهمی چون اصلا حال گوش دادن به حرف هاش رو نداشتم. داشتم می رفتم اتوشویی آقا رسول تقریبا سر کوچه بود. چند روز پیش شلوارم رو داده بودم که برام اتو کنه. نمی دونم چرا با این سن و سالش هنوزم داره کار می کنه! اونم تنهایی دیگه وقت بازنشستگی شه! چرا بچه هاش نمیان کمکش کنن! شاید اصلا بچه نداره، شایدم اصلا ازدواج نکرده باشه که بخواد بچه ای داشته باشه! نمی دونم چرا هردفعه که می خوام برم مغازش این فکر ها میاد توی ذهنم. با خودم گفتم این دفعه دیگه ازش می پرسم، احتمال داره بگه به تو چه ربطی داره، یا شایدم یه حرف بدتری بزنه! ولی نه... پیر مرد خوبیه از این اخلاق ها نداره. توی همین فکر ها بودم که متوجه چیزی شدم!!! جلوی خونه ی آقای مرادی بود، زل زده بود توی چشمای من. منم که چشمم بهش افتاد دیگه نتونستم نگاهم رو بردارم. تا حالا چشمای به اون قشنگی ندیده بودم. چشم های سبزی که فقط داشت منو نگاه می کرد. البته بیچاره مجبور بود به من نگاه کنه. چون کسی دیگه ای توی کوچه نبود فقط من بودم و اون. خدا خدا می کردم دیگه هیچ بنی بشری از اینجا رد نشه که یه وقت مجبور شه سرش رو برگردومه. با خودم گفتم بهتره برم... الان آقا رسول میبنده، آخه معمولا سر شب مغازه رو تعطیل می کنه و میره خونه. باید امروز ازش بپرسم که ازدواج کرده یا نه!   ولی... 

 

ادامه مطلب ...

خاطره

سلام دوستان 

ببخشید من دیر دیر پست میزارم اخه خونه تلفن نداریم ولی با گوشی پستاتونو میخونم. 

عوضش یه خاطره باحال براتون میگم: 

اقاوخانم که شما باشید شب پنج شنبه داوود و رامین بادوست داوود اومدن خونه ما با یه ال سی دی گنده زیر بغلشون و کلی تنقلات(البته اینجاش خوشمزه بود!)وکلی داد و بیداد که میخوان یه فیلم خیلی ترسناک که به عمرمون ندیده بودیم برامون بذارن.اونقد مارو ترسوندن که سجاد بیچاره جرات نکرد نگاه کنه!خلاصه سرتونو درد نیارم چراغارو خاموش کردن وگفتن تخمه خوردن ممنوعه و کلی تبلیغات اخر فیلم که رسیدیم احساس کردم فیلم طنز برامون گذاشتن خلاصه جاتون خالی کلی خندیدیم به این فیلم ترسناک.(اسمش ماوراو طبیعه یا چیزی تو این مایه ها بود!)

تولدت مبارک

سلام مهدی جون.

از اونجایی که کیک تولد به خوردمون نمیدی، پس کادوهاتم باید اینجوری باشه!

این خاطره رو واسط گذاشتم، فقط نری واسه خلق تعریف کنی به ریشمون بخندنا

راستی یه چیزی، خانوم یزدانی .......... من ......... ولی توی ......، ..........


ادامه مطلب ...

از تولد...تا تولد!!!!!

سلام به دوستان خوب و همیشه همراه هم دیگه. 

 اینجانب حسن مجیدی متولد 67.7.15 هستم یعنی 2روز قبل (5شنبه) روز تولد من بوده! به نظرم روز خوبی نبود تیم ملی فوتبال 3 بر صفر به برزیل باخت و این پیش آمد در وبلاگ مون اتفاق افتاد. وبلاگی که به گفته ی همه ی عزیزان برای افزایش دوستی و فراموش نکردن همدیگه درست شده. 

وقتی مطلبی رو میخونیم می تونیم چند نوع برداشت از اون مطلب داشته باشیم و ممکنه که این تفکرات ما اصلا با نظر نویسنده ی مطلب هم خوانی نداشته باشه. نمی خوام دنبال مقصر توی این ماجرا بگیرم. آقای قیصری ها مطلبی نوشتن که می شد مهربون تر نوشته بشه و دوستان هم مطلب رو خوندن که می شد مهربون تر خونده بشه. هرچی که بوده درست یا غلط می تونه از زمان حال خارج بشه و به گذشته پرتاب بشه و به عنوان یک خاطره بهش نگاه کنیم. 

این کدورت ها از روز تولد من شروع شد و می تونه دیگه ادامه پیدا نکنه و در روز تولد آقای صورتی تموم بشه. بیاید (روی سخن با خانوم وطن نژاد) به احترام بزرگای وبلاگ (آقایان درتومی و صورتی و نعمتی و...) این اتفاق رو در پلاستیکی درب بسته و محکم ساعت 9 شب جلوی درب وبلاگ بذاریم و فراموشش کنیم و تولد مهدی صورتی رو به صورت اینترنیتی جشن بگیریم. آقا مهدی من یادم بود که تولد شما کی هست می خواستم زمانش که رسید تبریک بگم. که خودت زودتر اعلام کردی. 

 این هم هدیه ی من:  

تولدت مبارک

جهاد کجایی که یادت بخیر

سر شب وقتی داشتم پست آقا رامین رو میخوندم کلی خاطره یادم اومد، کلی رفتم تو فکر، منم دلم میخواد چند تایی اسم بگم، باشه اصرار نکنین، خودم میگم، اینهمه اصرار لازم نیست.فقط بعضیا رو اسم کوچیکشونو نمیدونستم.

رامین رواقی، ترم سه تازه چشمم بهش اوفتاد، با یه ویولون روی کولش.

مهدی قاسمی، کسی که منو وسوسه کرد تا با موتور بیام دانشگاه، بنده خدایی که مدل موش ترم آخر همه رو به فکر انداخته بود، روزای آخر هر روز با یه تی شرت جدید میومد.

علیرضا صفوی پور، نمیدونین چقدر دست و دل بازه، هر جا گمش می کردی می تونستی (اونجا) پیداش کنی البته به اتفاق بقیه روفقاش.

محمد نوروزی، کم حرف و خنده رو.

آقای تالبی، همه یک کلمه براشون تکه کلام میشه ولی تالبی یه جمله تکه کلامش بود (استاد ما شاغلیم، پس شاغلا چه کار کنن)، وقتی ترم آخر فهمیدم که این بنده خدا یه ساله نامزد داره تازه فهمیدم همتش خیلی بیش از ما بوده. ترم آخر از بس سر کلاس خطوط انتقال خودشیرینی کرد می خواستم خرخرشو .....

آقای سوری، خنده رو ولی وای به وقتی که از دست یه دانشجوی کم سن و سال عصبانی بشه، خدا رحم کنه.

محسن رحمانی، ملقب به دکتر.

آقای ناظمی، پایه واسه درس خوندن دسته جمعی، وقتیایی که به پارسا دست رسی نبود به داد میرسید.

محمد صفری، این آخری اونم به جمع موتور سوارا پیوسته بود، خدایا به خیر بگذرون!

آقای گردان، وقتایی که با رفیقاش حرف میزد هیچی نمیفهمیدی.

مهدی رحمان شاهی، جون میده واسه اس ام اس بازی، سه سوته جوابتو میده.

امیر گودرزی، اگه کلاس ریاضی مهندسی خانم حمید پور چند روز بیشتر ادامه پیدا کرده بود حتما یکیشون خرخره اون یکو .....

......

.....

...

سمانه وطن نژاد،data not found، اشتباه لوپی شد.


راستی، همین روزا یه خبر خیلی خوش بهتون میدم، منتظر باشین!

لحظات خوش

سلام بچه ها 

جاتون خالی نبودین کوه صفه چقد خندیدیم سر بازی هفت خبیث. 

خیلی خوش گذشت مخصوصا به اقای حسن مجیدی ندیدین چقدر ازش نوشته تازه کلی هم سرشناس شد بین خونواده هایی که اومده بودن بعدشم از اقای درتومی یاد میکردن که به صورت همزمان با اقای مجید صدا کلاغ در می اوردن!!!!

البته جای نگرانی نیست جون هفته پیشم من محبوب ترین فرد بازی بودم بهرحال دنیا دور دوره!! 

به قول معروف:اینجور هست ولی اینجور که نمیمونه!! 

البته اینا بهونست هدف دور هم بودن بود که حاصل شد!!

خوش گذشت

دیشب حدودای ساعت یک بود که طبق حکم غریزه باید خوابم می گرفت. فرداش هم ساعت 5:45 با بچه ها دروازه تهران قرار داشتیم که بریم کوه صفه.خلاصه رفتم برای خواب ولی هر کاری کردم مگه خوابم میبرد!برگرد این وری – بچرخ اون وری- کله زیر بالش – بالش زیر کله... نه اصلا این چشم ها نمی خواست راه رو برای خواب باز کنه.هرچی هم سجاد حبیبی شمردیم که داره از روی دیوار دانشگاه میپره فایده نداشت که نداشت.انگار یه چیزی نمی ذاشت خوابم ببره، یه چیزی که دلهره می انداخت توی وجودم، یه حالت ترس ، یه حالت نگرانی و اضطراب،یه حالتی که چشم هام رو باز نگه داشته بود.یه مدتی همین جوری گذشت تا این که فهمیدم ای بابا دستشویی دارم ، ساعت رو نگاه کردم 2:30 بود رفتم دستشویی و آمدم انگار دنیا یه رنگ دیگه ای شده بود.

چشم هام رو که بستم دیدم ساعت داره زنگ میزنه. فکر کردم که اشتباهی کوکش کردم. یه نگاهی به ساعت انداختم دیدم انگار واقعا ساعت 5 صبحه. به هر بدبختی که شده پاشدم کوله رو بستم با عجله از خونه زدم بیرون. تند تند راه میرفتم و پیش خودم فکر میکردم که الان دروازه تهران همه منتظر من وایسادن چقدر بد میشه اگه دیر برسم. 5 دقیقه زودتر از قرار میدان جمهوری بودم که علی زال دیده شد.خلاصه با بد قولی دوستانی که به قول داود درتومی حالا نمی خوام اسمشون رو ببرم (امیر گودرزی ، احمد رحمانی ، سجاد حبیبی راد)با تاخیر زیاد رسیدیم پیش شیر های کوه صفه که نمیدونم اگه این شیر ها رو اونجا نبسته بودن ما کجا می خواستیم قرار بذاریم؟! همه آمدن و راه افتادیم به طرف قله. چقدر این مسیر زیبا بود اینقدر زیبایی داشت که قابل وصف هست ولی این جا جاش نیست فقط می تونم بگم قشنگ بود(ن)!!!

رسیدیم قله صبحانه خورده شد و داود شروع کرد به تعریف خاطره. اندازه یه پیر مرد ۹۹ ساله خاطره داشت کلی به داود خندیدیم البته به خودش که نه به خاطراتش.خورشید هم مثل این که براش جالب بود یواش یواش از پشت کوه بالا میامد که ببینه داود چی داره میگه؟!!؟ آفتاب که گرفتمون از اون مسیر قشنگه راه افتادیم که بیایم پایین وقتی رسیدیم پای کوه یه سایه گیر آوردیم و زیر انداز هارو پهن کردیم که...  (به ادامه ی مطلب مراجعه شود)

ادامه مطلب ...