ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بر گستره دو مزرعه همجوار ، دو کشاورز دوست، زندگی میکردند.
یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی .
محصول خود را برداشت کردند و شبی آن مرد که خانواده ای نداشت، چشم گشود و انباشته محصول خور را در کنار دید و اندیشه کرد :
" خدا چه مهربان است با من ، اما دوستم که خانواده ای دارد ، نیازمند غله ی بیشتری است . "
چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرع دوست برد.
و آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد : " چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار میکند و دوست من چه تنهاست ، و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد. "
پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غله ی خویش بر خرمن او نهاد.
و صبح روز بعد که باز به درو رفتند، هر یکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است!
و این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فرا روی هم آمدند، هر دو با یک بغل انباشته غله و راهی کشتزار دیگری .
آنجا که این دو به هم رسیدند ، معبدی بنیاد شد !
با حال بود
حالا اسم معبد چی شد ؟؟