حکایت معبد دوستی

بر گستره دو مزرعه همجوار ، دو کشاورز دوست، زندگی میکردند.

یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی .

محصول خود را برداشت کردند و شبی آن مرد که خانواده ای نداشت، چشم گشود و انباشته محصول خور را در کنار دید و اندیشه کرد :

" خدا چه مهربان است با من ، اما دوستم که خانواده ای دارد ، نیازمند غله ی بیشتری است . "

چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرع دوست برد.

و آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد : " چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار میکند و دوست من چه تنهاست ، و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد. "

پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غله ی خویش بر خرمن او نهاد.

و صبح روز بعد که باز به درو رفتند، هر یکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است!

و این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فرا روی هم آمدند، هر دو با یک بغل انباشته غله و راهی کشتزار دیگری .

آنجا که این دو به هم رسیدند ، معبدی بنیاد شد !   

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد حسن قیصری 1389/05/29 ساعت 12:06 ب.ظ

با حال بود
حالا اسم معبد چی شد ؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد