وداع

می روم خسته وافسرده وزار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش


می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جاوتباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمدواز شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم، خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل.

(فروغ فرخ زاد)


حالا چرا رنگ از رختون پرید، نترسید، همچنان هستم.

نظرات 2 + ارسال نظر
حسن مجیدی 1389/08/08 ساعت 07:06 ب.ظ

داشتی خوشحالم می کردی. ولی جمله ی آخریت خرابش کرد!!!

ترسیدم یهو پس بیوفتی، فکر خودتو کردم

پدریان 1389/08/08 ساعت 09:41 ب.ظ

بد شانسی همین امروز دیدمت

خدایی توفیق اجباری که میگن همینه ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد