بعد از شما ؟

پیش از شما به سان شما

بیشمارها...

با تار عنکبوت نوشتند روی باد

کین دولت خجسته جاوید زنده باد...


«دکتر شفیعی کدکنی»

روزای خوش

جای  بچه هایی که دیروز تواردوی نیاسر نبودن وبه وبلاگ سر میزنن خالی بود خیلی خوش گذشت ولی سرما پدرمان راصلواتی کرد!

عکساشونداشتم بذارم اون بچه ها که دارن زحمتشوبکشن مخصوصا عکسای شیطان پ رس ت ی که کنار اتیش با دوربین رامین گرفتیم!

این همون وبلاگ گروهی بچه های جهاد دانشگاهیه؟ ! همون وبلاگ معروف

من: تق تق تق صاب خونه...


 یکی دیگه: آهای کسی اینجا نیست!


من: نگاه کن همه جاش تارعنکبوت گرفته.


یکی دیگه: مطمعنی درست اومدیم؟ آدرسش همین بود؟


من: آره خودشه...نگاش کن....نگاش کن به چه روزی افتاده بنده خدا


یکی دیگه : وای چقدر کهنه شده فکر کنم نفس های آخرشه


من: کی فکر میکرد به این روز بیوفته...یه زمانی برا خودش برو بیایی داشت. سری تو وبلاگا بود. حتی سایتای معتبرم بهش حسودی میکردن. میبینی تروخدا زمونه را..


فقط 6 ماه از جشن فارق التحصیلی گذشته! 6ماه(بلند داد بزنین بگین 6 ماه)

احتمالا تا یه سال دیگه اسم همدیگه رو هم فراموش کردیم.


یادش به خیر یه زمانی تعداد پستهای وبلاگ در ماه 215 تا شد تقریبا روزی 7تا پست جدید.اما امروز 8 دی بود و تعداد پستها 3تا بیشتر نیستن.

دم هممون گرم!


 راستی من یه مدته دارم چرندیاتی که تو ذهنم میگذره را مینویسم اینم آدرسش. 


http://ramin-hazion.blogfa.com/

خوش باشین.

وقت است که بنشینم و گیسو بتراشم!!!

چند وقت پیش رفتم موهای سرم رو با شماره ی دو زدم. تا حالا کف کلم رو ندیده بودم! برق میزنه در حد پرژکتورهای نیوکمپ!!! همه می گن این طوری خوش تیپ تری!!! عیبی نداره نیت شون خیره می خوان دلداری بدن دیگه. الان دارم مفهوم واقعی حسن کچل بودن رو درک می کنم!!! دو روز دیگه برج 10 شروع می شه، چهارشنبه. برج 10که شروع بشه خدمت مقدس سربازی بنده هم آغاز می شه.  دو روز دیگه سربازم، زیر پرچم ، آش خوری ، اجباری ، خدا هیچ خونه ای رو بدون سرباز نذاره! (آمین)   

می گن سربازی پسرها رو مرد میکنه !!! یعنی واقعا با این پیشرفت علم و تکنولوژی هیچ راه دیگه ای برای مرد شدن اختراع نشده؟ قرصی ، شربتی، آمپولی ، MRIیی ،CCUیی یه چیزی باشه راحت کنه کار رو؟؟؟ نمی دونم تا کی این سریال مرد شدن ما می خواد ادامه پیدا کنه؟! والا اسرافه به خدا ، اونم توی زمونه ی گرونی! همش داریم مرد می شیم! همش مردانگی جمع می کنیم! نمی دونم چه وقت می خواییم ازش استفاده کنیم؟ اصلا مورد استفاده ای داره؟ یه جورایی دارم شک می کنم که چیز به درد بخوری نیست؟! اگه بود به زور نمی دادنش به خورد ما اونم در این حجم!!!  مرد شدن رو عرض می کنم!  

در هر حال چه خوشم بیاد چه نیاد شتری است که می خوابد. حالا هم نوبت من شده. باید تن در داد چاره ای نیست! البته چاره که داره ولی شامل حال این حقیر نشد. معافی و کسری و بند و تبصره و بسیجی فعالی و... از این جور خیرات ها که هست!!! به ما نمیدن مال از ما بهترونه! 

مثل یک کودک تشنه ی کسب مردانگی باید 17 ماه (اگه اضاف نخورم) به صورت مقدس وار گونه ای خدمت کنم! هرچی هم فریاد میزنم ، داد میزنم که آقای من ، برادر دینی ، جناب محترم عزیز فرمانده ، پاسدار، سپاهی، بنده تشنه نیستم کسی نمی شنود! خدا به خیر بگذرونه. همه را رحمت کنه. من رو هم بیامرزد انشاا...  

دیگه بسه خداحافظ همین حالا که نه همین چهارشنبه که میاد... مراقب خودتون و قشر آسیب پذیر سربازهای اطرافتون باشین.

فهمیدن عشق را چو مشکل کردند             مارازدرون خویش غافل کردند 

انگار کسی به فکر ماهیها نیست               سهراب کجایی که آب را گل کردند!  

 

تا حالا شده برا خودتون دلتون تنگ بشه؟(شده که شده چیکارش کنیم حالا مال ما شد چی شد مگه!)

هزیون

سامولیکم.....

اول اینا داشته باشین:

چند وقت پیش تو تاکسی اتفاق افتاد: طرف کناریم کل سوره بقره رو بلند  اونم با صوت خوند. اصلا 

 انگار نه انگار تاکسی وسیله عمومیه 

آقا تو که تو تاکسی یادت افتاده با صدای بلند برای آمرزش گناهانت ذکر بگی فکر نمی کنی بغل دستیت 

 بیماری اعصاب داشته باشه بزنه مادرت رو با پدرش  وصلت بده که کلن آمرزیده بشی؟؟؟ عجب 

 ملتی  هستیم ما

یه جمله ی نغزی هست که میگه ایرانی ها وقتی باتری کنترلشون تموم میشه، به جای اینکه باتری رو 

 عوض کنن، دکمه رو محکم تر فشار می دن.

دیشب این اتفاق برای من افتاد و وقتی دیدم محکم فشار دادن اثر نداره، انقدر اعصابم خورد شد که  

کنترل  رو آنچنان پرت کردم که باتری هاش از توش در اومد! خدا منو شفا بده!

بدبختی آنجاست که انسان بزرگترین گندش را زمانی می زند که سعی می کند هیچ گندی نزند!

اونموقع که بچه بودم و آتاری بازی می کردم، یه بازی بود به نام "شورش در شهر" که خیلی دوسش 

 داشتم و باهاش حال می کردم. حالا یادم نمیاد من جز شورشی ها بودم که باید نیروهای امنیتی رو می  

کشتم یا جزو پلیس بودم که باید شورشی ها رو می کشتم. فقط می دونستم من یک شخصیتی بودم که هر 

 کی میومد جلوم رو باید لت و پار می کردم.یادمه یک دکمه ای بود که ما بهش می گفتیم "کمک". کارش 

 این بود که وقتی این دکمه رو می زدیم یهو از آسمون آتیش می ریخت و تموم دشمن های در صحنه رو 

 پر پر می کرد. اینجوری بازی خیلی راحت می شد ولی مشکل اینجا بود که بیشتر از چند بار نمی شد 

 از این سرویس استفاده کرد و بعد از چند بار، دیگه دکمه ی "کمک" اثر نداشت. اونوقت بود که باید  

بدون کمک بازی می کردیم...چند وقتیه دارم فکر می کنم قضیه ی دنیای ما و خدای ما هم مثل همین 

 بازی و همین کمکه. انقدر این پیامبرا و اماما هر موقع کم میاوردن این دکمه ی "کمک" رو زدن و خدا 

 انقدر آتیش فرستاد و سیل راه انداخت و از این کارا کرد که دیگه انرژیش تموم شد و حالا یه گوشه 

 نشسته و داره فقط نگاه می کنه. وگرنه مگه میشه خدا بود و این همه ظلم و جنایت رو دید و این همه  

کمک خواستن مردم رو شنید و هیچ کاری نکرد؟! 

راستی بچه ها کل سیاسی را نندازین وگرنه خودم میام کل همتونا میخوابونما!!

بچه که بودیم

یادتون میاد دوران کودکیمون رو؟ 

کوچک که بودیم...

ادامه مطلب ...

این شعر هم به پیشنهاد آقای میرزایی: 

 

کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند


قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند


مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند

چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران که می بارد شما را تر کند 
 
<<  ؟  >>
 

خواب نوشین

سلام به همه ی دوستای عزیزی که دلشون به زلالی آب معدنی بقالی سر کوچست.

این شعر رو گزاشتم تا لذت ببرین ولی اگه حالتونو گرفت منو ببخشید دوستون دارم

ادامه مطلب ...

باران امید

به مریم عزیز:

 

نه تو میمانی    نه، اندوه

و نه،هیچ یک، از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتا هی آن لحظه شادی که گذ شت

غصه هم خواهد رفت

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!

ظرف این لحظه ولیکن خالی ست…

ساحت سینه پذ یرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید، در،براو باز مکن 

تا خدا، یک، رگ گردن باقی ست

تا خدا مانده، به غم، وعده این خانه مده! 

<کیوان شاهبداغ>  

 

امید وارم پدرت زودتر به خونه برگردند و دیگه هیچ لحظه ی غم انگیزی تو زندگیت نباشه

rain

 

 

 

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.
 

 

«حمید مصدق»  

 

امروز اولین روز بارونیه اصفهان تو پاییزه 89 بود، تو خیابون که راه میرفتی انگار داری تو تعویض روغنی راه میری. . .  

ای کاش این بارون فقط غبار خیابون هارو پاک نمیکرد. . . .

من عاشق اینم که تو جیب لباسام پول پیدا کنم

سلام به همگی.داشتم رد میشدم گفتم بزار ما هم یه مطلبی گذاشته باشیم. اول از همه اینا بگم که قالب وبلاگ خیلی بیریخته.. رنگ سیاهش زیادیه و خیلی بی روحه کادرهای کناری هم خیلی مستطیل شکلند. بیشتر شبیه سایتهایی تبلیغاتی شده البته میدوم مهدی جون ناراحت نمیشه اما اینا بزارین به حساب یه انتقاد سازنده. خدا را چه دیدی همین طور پیش بره مهدی میشه کارشناس ارشد طراحی قالب های وبلاگ! راستش تو این مدت دارم دوران درب وداغونیمو پشت سر میزارم یا بهتر بگم پشت سر میزارییم. دورانی که یه قرون پول ته جیبم پیدا نمیشه. 

چند روز پیش تو کمد لباسام یه پاکت پر پول نو پیدا کردم که مال داداش کوچیکم بود. عیدیاش بود! 

منم عین یه ....گذاشتم تو کیفم.هنوزم عذاب وجدان داره دیوونم میکنه. 

آره خلاصه صبح ها یه ساعت زودتر از خونه میام بیرون و شبا هم...اه اه..ولش کن.خلاصه ماشین زیر پامون شده اتوبوس. یادش بخیر یه زمانی ملت اتوبوسی را مسخره میکردیم حالا خودمون شدیم پایه ثابتش. اما خوبه. احساس میکنم دارم رشد میکنم. اینم از جوونی ما. 

داشتم فکر میکردم خدا رو شکر 23 سالمه و بعد از ریاست جمهوری احمدی نژاد یه ته مونده ای از جوونی مون مونده.... 

خب دیگه من باید برم.   دلتنگتونم.                                      خدا نگهدار تا برنامه بعدی 

خانه ی دوست کجاست؟

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست. کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام گل بگویند و گل شنوند. هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد، به یادش بر در این خانه برگ گلی میکوبم و با قلم سبز بهار مینویسم : ای دوست خانه دوستی ما اینجاست، تا که سهراب نپرسد دگر خانه دوست کجاست.

لبخند حتی زیر تیغ...!!

خوندنش یک دقیقه بیشتر وقت نمیخواد...

فکر می کنید برای رفتن " زیر تیغ " چند تا اتفاق لازم است رخ دهد و چقدر زمان باید بگذرد تا انسان ، آسمان آبی را از دست بدهد و مستحق زیر تیغ شود ؟! حقیقت این است که فقط یک اتفاق ساده در یک لحظه می تواند همه چیز را دگرگون سازد و انسانی را که تا چند ثانیه قبل بهترین و قابل اعتماد ترین شخص عالم بود و به یک باره به محکومترین فرد تبدیل کند . اما سوال این است که این اتفاقات ساده که انسان را مستحق زیر تیغ می کنند چگونه شکل می گیرند !؟ و پاسخ این سوال بسیار ساده است : " شروع این اتفاقات زمانی است که انسان محکوم کردن را شروع می کند! "

ادامه مطلب ...

درد عشق

شکایت عشق

ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای های هایم جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که می دانم نمی دانی که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر

 فریاد

وداع

می روم خسته وافسرده وزار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش


می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جاوتباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمدواز شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم، خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل.

(فروغ فرخ زاد)


حالا چرا رنگ از رختون پرید، نترسید، همچنان هستم.